ماجرای نقاشی کشیدن من و خواهرم؛

در ستایش تلاش و پشتکار...

 

فصل اول: نقاش مستعد

یاد دارم که در ایام طفولیت به نگارگری علاقه وافر داشتم. بسیار می کشیدم. تعریف از خود نباشد، آثارم بسیار مورد توجه بستگان بود.

حتی یک بار مادرم در اتاق بزرگ منزل طنابی نصب نمود تا نقاشی هایم را به آن متصل کرده و به نمایش بگذارم. اما متاسفانه هیچ یک از آثار آن دوران این بنده هم اکنون در دسترس نیست.

زمانی که علت مفقودی نقاشی هایم را جویا شدم، کاشف به عمل آمد که مادر محترم به دلیل نبود فضای کافی برای نگهداری تعداد کثیر نقاشی ها، آثار گران بهای بنده را به دور انداخته اند. indecision

باری این بنده همچنان کم و بیش به کشیدن اشتقال داشتم. تا این که عضو کوچکی به خانواده ما اضافه شد. آن زمان هیچ کس فکرش را نمی کرد که وی رغیب سرسخت من در نقاشی خواهد شد.

 

فصل دوم: نقاش تنبل

پنج ساله بودم که خواهر کوچکم پا به عرصه وجود نهاد. بر خلاف خیلی از بچه ها که به خواهر یا برادر کوچکشان حسادت می ورزند، من اصلا حسود نبودم. اما به هر حال مانند هر خواهر و برادر دیگری قهر و آشتی های خودمان را داشتیم.

سالها یکی پس از دیگری می گذشتند و ما آرام آرام بزرگتر می شدیم. من هنوز کم و بیش نقاشی می کشیدم. استعدادم هم سر جایش بود. اما دیگر مانند گذشته شوق کشیدن نداشتم.

وارد مدرسه هم که شدم زنگ هنر را دوست داشتم. هنوز چشمه خلاقیتم خشک نشده بود. نقاشی هایم همیشه مورد تحسین معلم ها قرار می گرفت. یکی دو باری هم در مسابقات نقاشی شرکت کرده و در سطح شهرستان مقام آوردم.

اما با ورود به دبیرستان و حذف زنگ نقاشی، این استعداد من هم به آرامی کمرنگ شد. دیگر به ندرت نقاشی می کشیدم. آخرین تلاشم زمانی بود که قصد داشتم در هنرستان گرافیک بخوانم. لذا مادر محترم مرا به کلاس طراحی فرستاد.

ابتدا یک کتاب طراحی تهیه کردیم. سپس در هر جلسه استاد سرمشقی به ما می داد و ما در خانه می کشیدیم. چند روز اول همه چیز به خوبی پیش می رفت. هنوز هم مثل گذشته خوب می کشیدم. استادم از کارم راضی بود.

اما طولی نکشید که از کشیدن خسته شدم. طرح هایم را نمی کشیدم. و حتی جلسه دهم را پیچاندم. اینجا بود که مادرم دریافت من به درد رشته گرافیک نمی خورم. این شد که به جای گرافیک، در رشته رایانه مشغول به تحصیل شدم و نقاشی را به کلی فراموش کردم.

 

فصل سوم: نقاش نامستعد

اما بشنوید از احوالات همشیره گرامی. بر خلاف من، خواهر کوچکم ظاهرا از استعداد نقاشی بویی نبرده بود. اما با اعتماد به نفس در دفتر نقاشی خطوطی بی معنی رسم می کرد. سپس با ذوق و شوق اثر هنری اش را به جناب پدر نشان می داد و می گفت: "بابا، من می خواهم نقاش شوم!"

جناب پدر یک نگاه به نقاشی انداخت. بعد نگاهی به دخترش که با اشتیاق در انتظار شنیدن نظر پدر بود. دوباره نگاهی به نقاشی. دفتر نقاشی را از دستش گرفت. همانطور که با دقت چشم به نقاشی دوخته بود سرش را کمی چرخاند. سپس نقاشی را در دستش وارونه کرد.

از جهات مختلف به آن می نگریست؛ بلکه چیزی از آن دریابد. اما تلاشش بی ثمر بود. هرچه بیشتر در آن خط خطی ها جستجو می کرد، کمتر نقاشی می یافت. ناگهان صدای خنده پدر به آسمان رفت!

-که گفتی می خواهی نقاش شوی؟! اما قبلش بگو ببینم، این دیگر چیست که کشیده ای دخترم؟ نقاشی های برادرت را دیده ای؟ علی وقتی بچه بود نقاشی های خیلی قشنگی می کشید. فکر نکنم تو بتوانی نقاش شوی. بهتر است به دنبال کار دیگری باشی...

حکما با خود می گویید: عجب پدر بی ذوقی! نکرده کمی دخترش را تشویق کند. شاید هم حق با شما باشد. اما اگر از من بپرسید به او حق خواهم داد. توقع پدرم با دیدن نقاشی های من در سن کم زیادی بالا رفته بود.

 

فصل چهارم: نقاش کوشا

علارقم توصیه جناب پدر، خواهرم به نقاشی کشیدن ادامه داد. ساعت ها می نشست و مصرانه نقاشی می کشید. در همان سال ها یکی از خاله ها که از استعداد نقاشی من باخبر بود برای تولدم یک کتاب آموزش نقاشی خرید.

من خودم زیاد از آن استفاده نمی کردم. اما خواهرم آنرا از من می گرفت و تمرین می کرد. تفاوت نقاشی کشیدن من و خواهرم در همین بود که من از خودم می کشیدم ولی او از روی یک الگو نگاه می کرد و می کشید.

بعد شروع کرد به نقاشی کشیدن با Paint در کامپیوتر. خیلی حوصله به خرج می داد. من خودم اصلا نقاشی کشیدن با Paint را دوست نداشتم. برایم سخت بود. نقاشی روی کاغذ را ترجیح می دادم.

بعد از مدتی پدرم یک تبلت کوچک برایش خرید. و یک قلم ساده. از همان هایی که هم خودکار است و هم قلم لمسی. یک نرم افزار نقاشی  روی تبلتش نصب کرد. با همان تبلت و قلم کلی نقاشی می کشید.

روز به روز نقاشی اش بهتر می شد. یک روز قلمش خراب شد. گرچه به نقاشی با قلم عادت کرده بود و نقاشی با دست برایش سخت بود، مدتی به ناچار با دست نقاشی کشید. تا این که دوباره پدر برایش یک قلم تهیه کرد.

اما این بار پس از مدتی در یک حادثه غم انگیز تبلتش به زمین افتاد و شکست. دوباره نقاشی هایش برگشت روی کاغذ. اما خیلی زیبا تر از قبل نقاشی می کرد. کار های خلاقانه ای انجام می داد. هر طور بود کارش را راه می انداخت.

مثلا می رفت از اینترنت یک نقاشی پیدا می کرد. کاغذش را با چسب نواری به صفحه نمایش رایانه می چسباند. شروع می کرد به کپی کردن. آنقدر کپی کرد که بالاخره یاد گرفت. بعد از آن دیگر فقط از رو نگاه می کرد و می کشید.

البته نقاشی دیجیتال را هم ترک نکرد. وقتی جناب پدر برای خودش گوشی جدید خرید، گوشی اسبقش را داد به خواهرم. و او دوباره شروع کرد به نقاشی کردن. بدون قلم و در صفحه ای بسیار کوچک.

 

فصل آخر: پیروزی کوشش بر استعداد

همانطور که گفتم، من از دبیرستان دیگر نقاشی را رها کردم. نه برای این که علاقه و استعداد نداشتم؛ هنوز که هنوز است گاهی نقاشی می کشم و اتفاقا خوب هم می کشم. اما تنبلی ام اجازه نمی دهد که این کشیدن ها مداوم باشد.

اینگونه بود که کم کم خواهرم در نقاشی از من پیشی گرفت. او هیچوقت به کلاس نقاشی نرفت. فقط به انجام دادن کاری که خیلی دوست داشت ادامه داد. چیز های تازه یاد گرفت و آرام آرام پیشرفت کرد. و بالاخره به جناب پدر ثابت کرد که در مورد او اشتباه می کرده.

هنوز هم زیاد نقاشی می کشد. از دوستانش که بعضی کلاس نقاشی رفته اند هم یاد می گیرد. آنها با هم داستان می نویسند و برای داستانشان شخصیت طراحی می کنند. این شخصیت ها را در حالات مختلف می کشند. و از دنیای فانتزی ای که خلق کرده اند لذت می برند.

 پایان