ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد

دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد...

 

در مطلب قبلی برای شما از مزایای متمایز بودن گفتم. در این مطلب قصد دارم بگویم چرا نباید به برچسب هایی از قبیل دیوانگی که مردم به شما می چسبانند توجه کنید.

استیو جابز جمله معروفی دارد که می گوید:

زمان شما محدود است. پس آن را با زندگی کردن برای دیگران هدر ندهید.

اصلا چرا راه دور برویم؟ چرا اعمال بزرگان دین خودمان را باید از دهان غربیون بشنویم تا باور کنیم؟ پیامبران خودمان هم هیچ گاه مورد تایید همه مردم نبودند.

حضرت رسول را که مجنون می خواندند. نوح را هم که برای ساختن کشتی در خشکی سال ها به سخره گرفتند.

باز هم که راه دور رفتیم. داستان زیر درباره یکی از شهدای بزرگ دوران دفاع مقدس است.

 

هم اتاقی دیوانه

در دوران تحصیل عباس در آمریکا، هر کدام از دانشجویان خلبانی ایرانی را با یک دانشجوی آمریکایی هم اتاق می کردند.

خودشان می گفتند که می خواهیم زبان انگلیسی خلبانان ایرانی را قوی کنیم. اما معلوم نبود که دیگر از این کارشان چه اهداف شومی را دنبال می کردند.

به هر حال عباس هم از این قائله مستثنی نبود. او هم یک هم اتاقی آمریکایی داشت. آن هم چه هم اتاقی ای! کسی که احتمالا بهترین کارش مشروب خوری بود.

تا جایی که حتی عباس مجبور شد پرده ای در وسط اتاق نصب کند و به او بگوید:"آن طرف اتاق برای تو. هر کاری دلت می خواهد همان طرف انجام بده. ولی حق نداری به این طرف اتاق پا بگذاری."

عباس جدی تر از آن بود که هم اتاقی اش بتواند این حرف را به شوخی بگیرد. بنا بر این حساب کار دستش آمد. اما باز هم دست از سر عباس بر نمی داشت.

یک روز دو دختر جوان را به اتاق آورد. رفت پیش عباس و با خنده به او گفت: "بیا عباس! یکی برای من و آن دیگری هم برای تو."

عباس خیلی جدی به او گفت: "من نمی دانم چه چیزی تو را به اینجا کشانده؛ اما من دلایل خودم را می دانم"

خلاصه دوره آموزشی با تمام فراز و نشیب هایش به پایان رسید. در تمام طول دوره عباس بهترین شاگرد کلاس بود.

اما وقتی که قرار بود مجوز پرواز را به خلبان ها بدهند معلوم شد که مشکلی در صدور مجوز عباس پیش آمده. عباس از مقام ارشد وقت ملاقات گرفت تا جویای دلیل مشکل شود.

مقام ارشد به او گفت که هم اتاقی ات گزارش عجیبی به من داده. اینجا نوشته که تو  مشکل روحی داری و باید خودت را به روان پزشک نشان دهی.

نوشته نیمه شب از خواب بیدار می شوی، با خودت حرف می زنی و گریه می کنی. و با هیچ دختری هم ارتباط نداری.

ساعت ها در محوطه آموزشگاه می دوی و وقتی از تو می پرسند که چه می کنی می گویی "دارم از شیطان فرار می کنم!" آیا این ها حقیقت دارد؟

 قبل از این که عباس بتواند چیزی بگوید تلفن دفتر ارشد به صدا در می آید. ظاهرا او هم توسط ارشد خود احضار شده بود. برای همین از اتاق خارج شد.

عباس که به فکر فرو رفته بود از جایش برخاست و کمی در اتاق قدم زد. از پنجره بیرون را نگاه کرد. خورشید به وسط آسمان رسیده. وقت صلات ظهر است.

 اگر او برگردد و عباس را در حال رکوع و سجود ببیند حکما شکی که به دیوانگی عباس داشت به یقین تبدیل می شود!

اما عباس کار خودش را می کرد. گویا ارشدی که عباس را صدا می کرد از تمام ارشد ها بالاتر بود. وضو که داشت. روزنامه ای روی زمین انداخت. مهرش را از جیبش درآورد و مشغول شد.

مقام ارشد به اتاق برگشت. عباس هنوز مشغول عبادت بود. کارش که تمام شد روزنامه را جمع کرد. مهر را در جیبش گذاشت. بعد ایستاد و جلوی ارشد به نشانه احترام پا کوبید.

ارشد با تعجب پرسید: داشتی چه کار می کردی؟! عباس هم توضیح داد: در دین ما نوعی عبادت هست که وقت انجامش فرا رسیده بود. من هم انجامش دادم.

ارشد دستور داد: بنشین. عباس هم روی صندلی مقابل ارشد نشست. این بار ارشد هیچ سوالی نپرسید.

نگاهی به برگه گزارش انداخت گفت: آقای عباس بابایی! خوب می دانی که نمی توانم این گزارش را نادیده بگیرم. اما ترجیح می دهم به قضاوت خودم اکتفا کنم. من هیچ دلیلی برای منع شما از پرواز نمیبینم.