هرچیز که خار آید ... روزی به کار آید

 

آیا شما به ضرب المثل بالا اعتقاد دارید. من کم و بیش این ضرب المثل را باور دارم؛ اما راستش نمیشود که کلی زباله دور خود جمع کنیم به امید این که روزی به کار آید! می شود؟

بعضی وقت ها مجبور می شویم برای خلوت کردن اطرافمان هم که شده بعضی اشیاء بلا استفاده را دور بیندازیم. اما این ضرب المثل نمی گوید آشغال جمع کن.

تعبیر آشغال جمع کردن درواقع تعبیر غلط این حقیر از ضرب المثل بود. همیشه فکر می کردم این ضرب المثل یعنی هیچ چیزی را دور نینداز. اما موقع نوشتن این مطلب با یک جستجوی ساده دریافتم که اشتباه می پنداشتم.

این مثل را بیشتر برای تشویق به صرفه جویی بکار می برند و می خواهند بگویند هر چیز اندک و بی اهمیت هم یک روز به درد می خورد .

منبع: بیتوته

اما بهانه نوشتن این مطلب سر رسیدی بود که همین الان روی میز جلویم گذاشته ام. سر رسیدی که این روز ها سنگ صبور و محرم اسرارم شده.

دو سال پیش استادی داشتیم به نام شهرام بهاروند که خوره ی فیلم بود. ( می گفت برای بعضی سایت ها مطلب می نویسد اما هرچه در گوگل جستجو کردم فقط  یک دکتر روماتولوژی هم نام را پیدا کرد )

این آقای استاد ما خیلی زیاد فیلم دیده و کتاب خوانده بود. وقتی سر کلاس ما می آمد تند تند پای تخته نام فیلم و کتاب می نوشت. ما هم همه را یادداشت می کردیم تا فیلم ها را دانلود کرده و ببینیم.

برای همین هم خیلی از دانشجو ها قبولش نداشتند. می گفتند ما هیچ چیزی از این کلاس عایدمان نمیشود. راستی همیشه ی خدا هم یک سررسید با جلد چرمی قهوه ای رنگ در دست این استاد بود.

وقتی جریان این سر رسید را از او پرسیدیم گفت که تمام اطلاعات مربوط به فیلم ها و نظرات و نقد هایش را در آن یادداشت می کند. گفت شما هم باید یک سررسید برای خود تهیه کنید.

این شد که رفتم به خیابان انقلاب و این سررسید را برای خودم خریدم. تاریخ سررسید مربوط به سال پیش رو ( یعنی پارسال ) بود. چهل هزار تومان ناقابل برایش پول پرداخت کردم.

وقتی مادر محترم جریان را فهمید حسابی شاکی شد که تو این همه دفتر خالی داری! برای چه رفتی این همه پول بالای سررسید داده ای؟ مگر پول علف خرس است؟!

این یکی را هم حالا جوگیر شده ای و رفتی خریده ای. مثل بقیه دفتر هایت. اول کمی خط خطی می کنی. بعد به گوشه ای می اندازی. حالا ببین کی گفتم.

خلاصه من شروع کردم به نوشتن در آن دفترچه. و چند روز بعد دقیقا همان اتفاقی افتاد که مادر محترم پیش بینی فرموده بودند.

تا مدت ها دیگر به آن سررسید دست نزدم. تا این که بعد ها ( یعنی همین یک ماه پیش ) به واسطه شاهین کلانتری به اهمیت نوشتن پی بردم.

این آشنایی بهانه ای شد برای شروع خیلی کار ها. از قبیل به روز رسانی وبلاگم پس از مدت ها، نوشتن صفحات صبحگاهی و...

حالا این سررسید شده مونس تنهایی هایم. غم و شادی هایم را با او قسمت می کنم. کم کم حس می کنم که دارم به نوشتن معتاد می شوم. و چه اعتیادی بهتر از این!

قبلا پستی نوشته بودم با این مضمون که کتابها زنده هستند و روح دارند. حالا باید اعتراف کنم که درباره کاغذ های سفید نیز این موضوع صدق می کند.

 

پی نوشت: شاید از خودتان پرسیده باشید که این مطلب چه ربطی به چقندر پربرکت دارد. برگ چقندر کنایه از چیز بی مصرف است. (یعنی همان چیزی که خار آید)

پر برکت بودن این چیز بی مصرف هم که در داستان کتاب فارسی ابتدایی پر واضح است!